حدود یک صدسال پیش در روستایی به نام ساروق که آن روزها از دهات بزرگ حومه اراک محسوب میشد، واقعهای در اعماق خاموشی روی داد که طی آن جوان پاک نهاد ۲۷سالهای به نام محمدکاظم کریمیکه هنوز به مکتب نرفته بود و به قول خودش ملا ندیده بود، به یک باره حافظ کل قرآن شد. واقعهای که محمدکاظم بعدها سعی در مخفی نگه داشتن آن داشت اما به ضرورتی که پیش آمد آن راز از پرده بیرون افتاد و برای سالها بزرگترین علمای دینی ایران، عراق، کویت و مصر پیرامون آن به بررسی و مطالعه پرداختند و اغلب قریب به اتفاق ایشان بر این معجزه قرآنی مهر تأیید نهادند. آیة الله سیداحمد زنجانی، آیة الله سیدعبدالله شیرازی، آیة الله مرعشی نجفی و آیة الله مکارم شیرازی از جمله این بزرگانند.
مرحوم حاج محمدکاظم در سال ۱۳۰۰ هجری قمری در روستای ساروق و در خانوادهای فقیر به دنیا آمد و پس از گذراندن ایام کودکی به کار کشاورزی مشغول شد و او نیز همانند سایر مردم ده از خواندن و نوشتن محروم شد و بهرهای از دانش و علم نداشت. اما نسبت به انجام فرایض دینی وخصوصا خواندن نماز شب جدیت میکرد.
برای ارباب ده کشاورزی میکرد اما در 27 سالگی وقتی متوجه میشود که ارباب زکات اموالش را نمیدهد سراغ او رفته و پرس وجو میکند.اما ارباب با او تندی میکند ومی گوید به کار خودت برس این چیزها به تو مربوط نیست. محمدکاظم میگوید حالا که زکات نمیدهی من هم برای تو کار نمیکنم بعد با حالت قهر روستا را ترک میکند و مدت سه سال در اطراف اراک به کارگری میپردازد.
بعد از آن که حاج محمدکاظم مجدداً به ساروق برمیگردد تا مشغول کشاورزی شود، بذری را که قرار است بکارد ابتدا زکاتش را میدهد و بعد به کشت و کار میپردازد. یک سال تابستان که گندمهایش را چیده و کوبیده بود و در «خرمن جا» ریخته بود تا باد بدهد اما آن روز باد نمیآمد مرد فقیری که هر ساله از کربلایی کاظم مقداری گندم میگرفت نزد وی میآید و میگوید: کربلایی قدری گندم میخواهم تا به آسیاب ببرم فرزندانم گرسنه هستند. ایشان میگوید: میبینی که باد نمیآید، تا برایت گندم آماده کنم با این حال برمیگردد به ده، غربال میآورد و مقداری گندم غربال میکند و به مرد میدهد. بعد میرود مقداری علف برای گوسفندان میچیند و به سمت خانه به راه میافتد. در بین راه به امام زادهای که به «۷۲ تن» معروف است میرود و فاتحهای میخواند وقتی بیرون میآید تا علفها را به دوش بگیرد و به خانه ببرد ناگهان دو سید عرب نورانی و بسیار خوش سیما با لباسهای عربی و عمامه سبز نزد او میآیند و به او میگویند؛ محمدکاظم بیا با هم در امامزاده برای بچههای پیغمبر فاتحهای بخوانیم.
وی میگوید: من الآن در امامزاده بودم و فاتحه خواندهام. آنها اصرار میکنند و محمد کاظم داخل امام زاده میشود. در قسمت های مختلف امامزاده فاتحه میخوانند.سپس یکی از آن آقایان به محمدکاظم میگوید: محمد کاظم کتیبههای سقف امام زاده را بخوان! ایشان به سقف نگاه میکند و خطهایی به صورت نور برجسته را میبیند که قبلاً نبوده بعد میگوید: آقا من سواد ندارم، مکتب نرفتهام، چطور بخوانم. آن آقا دوباره تکرار میکند که بخوان! بعد میگوید: ما میخوانیم تو هم بخوان و در حالی که با دست به سینه وی میکشد شروع میکنند به خواندن ۶ آیه از سوره اعراف از آیه ۵۴ تا ۵۹:
«بسم الله الرحمن الرحیم، ان ربکم الله الذی خلق السموات و الارض فی سته ایام ثم استوی علی العرش یغشی اللیل النهار یطلبه حثیثا والشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره، الاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین…»
کربلایی کاظم آن آیه را با چند آیه پس از آن همراه با آن سید میخواند و آن سید همچنان دست به سینه او میکشد تا میرسند به آیه ۵۹ «انی اخاف علیکم عذاب یوم العظیم.»
کربلایی کاظم بعد از خواندن آن آیات سرش را برمیگرداند تا با آن آقا حرفی بزند اما کسی را آنجا نمیبیند بعد با خودش میگوید که آنها یا امام بودهاند یا فرشته؟ اسم مرا از کجا میدانستند؟ آنها غریب بودهاند؟ آنها قرآن را در سینه من گذاشتند و رفتند. بعد بیهوش میشود و تا اذان صبح در امام زاده میماند.
پدرش پس از شنیدن ماجرا از زبان محمدکاظم گمان میکند او مجنون یا جنی شده پس اورا نزد واعظ میبرد.
واعظ که حاج شیخ صابر عراقی نام داشت میپرسد: پسر جان چطور شده آیا سواد داری. محمدکاظم میگوید: نه سواد ندارم. کسانی هم که آنجا بودهاند گواهی میدهند که سواد ندارد. بعد میگوید: خب حالا قصه چیست؟ ایشان ما وقع را توضیح میدهد. آقا صابر میپرسد چه چیز را یادت دادند؟ وی شروع به خواندن قرآن میکند. آقا صابر میگوید: این قرآن میخواند. جن گرفته نیست. به او کرامت شده آقا صابر قرآن میخواهد، میآورند هر جایی از قرآن را که باز میکند و یک آیه میخواند حاج محمدکاظم بقیهاش را میخواند. آقا صابر میگوید: حالا که به تو کرامت شده برویم خطهایی را که در سقف امام زاده است ببینیم. وقتی وارد امامزاده میشوند میبینند نه خطی است، نه نوری!
حال این سوال مطرح میشود که چرا خداوند کربلایی کاظم را مورد لطف خود قرار داده و او را حافظ قرآن قرار میدهد؟
خود کربلایی کاظم به این سوال اینگونه پاسخ میدهد که: من سه چیز را رعایت میکردم که شاید به خاطر همین سه چیز مورد لطف خداوند قرار گرفتم:
۱- این که هرگز لقمه حرام نخوردم،
۲- هرگز نماز شبم ترک نشد،
۳- پرداخت خمس و زکاتم را هرگز قطع نکردم.
ایشان میگفت وقتی میخواهم لقمه شبههناکی بخورم احساس سیری به من دست میدهد. وی میگفت روی سینهام نوری را میبینم که به محض مواجه شدن با لقمه حرام آن نور به تیرگی گرایش پیدا میکند و اگر لقمه حرامیبخورم بالا میآورم.
چگونگی وفات کربلایی کاظم
ایشان۲۰ روز قبل از فوتش در ساروق درباره مسئله فوت و دفن خود با فرزندانش صحبت کرد. وی گفت من همین روزها فوت خواهم کرد. وقتی مُردم جنازهام را به قم منتقل کنید و در آنجا به خاک بسپارید. بعد کمیدرنگ کرد و گفت خب اگر من اینجا بمیرم شما برای انتقال جنازهام به قم دچار مشکل میشوید، من میروم قم. پس فردای آن روز به قم رفت و ۲۰روز بعد در آنجا فوت کرد و در قبرستان نو به خاک سپرده شد.